از بطلگی تا طلبگی (۶۱) – برکت دعای پدر
وقتی که در نجف بودیم، یک روز مادرم فرمود: پدرت را صدا بزن تا تشریف بیاورد برای صرف ناهار. حقیر رفتم طبقه فوقانی، دیدم پدرم در حال مطالعه، خوابش برده است. ماندم چه کنم. از طرفی باید امر مادرم را اطاعت کنم و از طرفی میترسم بیدار کردن پدرم از خواب، باعث رنجش خاطر مبارکشان باشد. لذا خم شدم و لبهایم را کف پای پدرم گذاشتم و چندین بوسه برداشتم تا این که در اثر قلقک پا، از خواب بیدار شد و دید من هستم. پدرم سید محمود مرعشی، وقتی که این علاقه و ادب و کمال احترام را از من دید، فرمود: شهاب الدین تو هستی؟ عرض کردم: بله آقا. بعد دو دستش را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: پسرم، خداوند عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل بیت علیهم السلام قرار دهد… و من الآن هرچه دارم از برکت دعای پدرم است.